شهید سیفاله قربانی فرزند علیآقا در سال 1342 در روستای
آهنگرکلا بزرگ بابل متولد شد. او در خانوادهای مذهبی رشد نمود
که از لحاظ اقتصادی وضع بسیار نامناسبی داشتند. چگونگی تولد او
نیز خود داستانی دارد که شنیدن آن خالی ازلطف نیست.
ظاهراً پدر و مادر شهید قبل از تولد وی صاحب فرزندی نمیشدند و یا اگر
بچهای از آنها بدنیا میآمد دار فانی را وداع میگفت. روزی خانمی به نام
سیده ننهخانم حسینی ساکن روستای مرزبال به خانوادهاش اطلاع داده
که سه بار خواب دیده که این خانواده صاحب فرزند پسری میشوند که
نامش باید سیفاله باشد. و همانطور هم شد. یعنی نذری که خانوادهاش
نمودند مورد اجابت قرار گرفت. بعد از سپری نمودن دوران نوزادی در دوره
کودکی نزد ملامختار لسانی دوره مکتبخانه را گذرانده و مرحله ابتدایی را
در دبستانی که هم اکنون به نام مبارک او مزین است سپری نمود.
دوره راهنمائی را در دو مدرسه روستاهای ولوکلا و گتاب مشغول شد که
در سال سوم راهنمائی بوده که مقارن شد با سال 1357 و ایشان چون
فعالیت خود را کمرنگ دید از پدرش به بهانة اینکه نمیتواند در محل خوب
درس بخواند تقاضای ثبتنام در مدارس شهر را کرد هدف او از این تقاضا
جز شرکت در تظاهرات و راهپیمائیها نبوده و به اهدافش نیز زسید. بنحوی
که مامور نوشتن شعارها روی در و دیوار در سطح شهر و روستاها و پخش
اعلامیه شد. به همین خاطر سه بار دستگیر شد و سپس آزاد گشت.
مردم روستا نیز از دست او نزد پدرش بخاطر پخش اعلامیهها و انداختن
اعلامیهها به منازلشان شکایت کردند که پدرش در پاسخ به مردم گفت:
شما وحشت نداشته باشید اگر قرار است که رژیم دست به کشتن بزند
من و فرزندم را میکشد نه شما را. روزی نیز باخبر شدند که ماموران رژیم
قصد بازدید از منزل آنها را دارند که شهید قربانی به خانوادهاش فرمود که
اعلامیهها را در باغ زیرخاکها پنهان کنند.
او به فعالیت خود ادامه داد تا اینکه روزی مردم شریف آهنگرکلا اقدام
به تظاهرات بر علیه رژیم شاه به سمت روستای ولوکلا کردند که اتوبوسی
از میان تظاهرکنندگان عبور کرد و شهید روی شیشه اتوبوس نوشت
مرگ بر شاه راننده به او فحش داد که این حرف راننده موجب شکسته
شدن شیشه اتوبوس و اعتراض تظاهر کنندگان شد اما عده ای ازمردم با
وحدت خود راننده را فراری دادند.
این عمل شهید پدرش را قدری ناراحت کرده بطوریکه مانع رفتن او به شهر
شد. شهید فرمود ما در شهر راهنما داریم و خودسرانه کار نمی کنیم.
و اما سرنوشت شهادت او بدینگونه است که در یکی از شبهای سال 1357
از مسجد کاظمبیک بابل دو قطعه عکس امام را بدون اینکه لوله کند با خود
حمل میکند و ماموران رژیم او را دستگیر کرده و پس از کتککاری او را تهدید
به کشتن و زیر چرخهای ریوی ارتش نمودند اما سیفاله کسی نبود که از
این تهدید بترسد. لذا روز بعد به بهانه گرفتن نفت به سمت پائین شهر
چهارسوق حرکت نمود ماموران او را دنبال کردند و او در حال فرار به زیر چرخ
ریوی ارتش میرود و شربت شهادت را با ندای اللهاکبر در روز پنجشنبه
7/10/1357 مینوشد.
ناگفته نماند که پدر شهید پس از سه روز جستچو به اتفاق شخصی به نام
عبداله شریفی گتابی به بیمارستان یحیینژاد بابل میروند که آقای
شریفی به او میگوید اگر فرزندت را ببینی میشناسی؟ پدرش گفت
مگر میشود پدر پسرش نشناسد؟
بالاخره با کشیدن اولین قفسه سردخانه بیمارستان به جسد غریبه
و با بازکردن دومین قفسه پیکر مطهر فرزندش را با حالت خندان مشاهده
نمود و به انتظار سه روزه چشمان منتظر خود پایان بخشید و قبول این
قضیه برایش ممکن نبود وقتی مادر مرحومه شهید به همراه پدر شهید به
بیمارستان رفتند مادر مرحومه احساس نمود که نور چشمانش را از دست
داده – بهر حال پدر شهید و دیگر برادران با تلاش زیاد توانستند پیکر مطهرش
را بعد از اخذ مجوز دفن از بیمارستان بیرون آوردند و تا روستای گتاب از ترس
ماموران رژیم با حالت سکوت آوردند، اما از گتاب تا آهنگرکلا تشیع جنازه
باشکوهی برگزار گردید. ولی از ترس ماموران پیکر مطهرش را به منزل نبردند
و مادر شهید حتی موفق به دیدن پیکر فرزند بی جانش هم نشد تا آخرین
وداع را با او داشته باشد بلکه در مسجد غسل دادند و کفن پوشیدند و در
تاریکی به خاک سپردند.